عــــــاشــــقـــــــان از هــــم جـــــــــدا

داستان عاشقانه واقعی.شهر عاشقانه

دفتر شعر من امروز عجب بغضي داشت
بين الفاظ ترش قطره باران مي كاشت
بين خط
هاي سياهي كه به تن مي افزود
خستگي را مي گرفت در بر خود مي كاشت
دفتر شعر من
امروز پر از دلتنگيست
بين هر حرف كه ميگفت بذر غم مي كاشت
خشم من مشت شد و
بر دل او چنگ كشيد
ليك او رد تا بر بدن كاغذ بي خط مي كاشت
دفتر شعر من امروز
سنگ صبورم شده بود
هرچه غم بود گرفته جايش محبت مي كاشت
دفتر شعر من امروز
خودش را ميكشت
ليك اميد دردل خسته سميه مي كاشت

نوشته شده در یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:,ساعت 23:42 توسط venus| |

ازشهرقصه هاامدم وتوراپيداكردم
باهرنگاهت به اينده اميدپيداكردم
روزي اومدم
پشت پنجره ي اتاقت
ديدم سايه غم به روي چهره زيبايت
صداي شكستن بغضت
تيربرقلب مسافرپرتاب كرد
صداي گريه ات عرش اسمان را كركرد
مراديدي ولي
چشمهايت رابستي
اشك چشمانم راديدي وخنديدي
صدايت ازگريه وبغض گرفته بود

چراصدايم كردي ولي صدايت بابغض بود؟؟

نوشته شده در یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:,ساعت 23:28 توسط venus| |

این سطر مختصر را گفتم که او بخواند
هرچند به او نگفتم ، میخواهم او بداند
او اولش نمیخواست ترکم کند ولیکن
فهمید راز من را ، او رفت تا بماند

نوشته شده در پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:,ساعت 19:6 توسط venus| |

چه شده ای دل دیوانه ؟ هوایش کردی ؟
با دو چشمان پر از اشک صدایش کردی ؟
گفته بودم که دلش معدن بی معرفتی ست
تو نشستی و دلت خوش به وفایش کردی ؟

نوشته شده در پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:,ساعت 18:52 توسط venus| |


دیروز گذشت و پیش خود گفتم فردا در راه است
فردا آمد و دیدم هنوز دلم چشم به راه است
مدتی گذشت و هنوز هم در حسرت دیروزم
چه فایده دارد وقتی روز به روز از غم عشقت میسوزم.....

نوشته شده در پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:,ساعت 18:48 توسط venus| |

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ


پیام کوتاه - گویا آی تی - تک تمپ - آفساید | قالب وبلاگ - گرافیک - وبلاگ