عــــــاشــــقـــــــان از هــــم جـــــــــدا

داستان عاشقانه واقعی.شهر عاشقانه

خوشا آن دل که دلدارش توباشیA

نوشته شده در پنج شنبه 15 خرداد 1399برچسب:,ساعت 13:39 توسط venus| |

حر ف های نگفتنی را شبها برای او مینویسم.....

راه آسمان خلوت است

................................................................................................

خواهش میکنم پنجره را بازبگذار وبرو...

هوای دلم

به وسعت تمام حرف های نگفته گرفته است!

 

نوشته شده در پنج شنبه 26 مهر 1397برچسب:,ساعت 12:39 توسط venus| |

داستان عاشقانه و واقعی عشق نگین و رامین
 
راستش من تو یک خانواده معمولی به دنیا اومدم وقتی ۱۵سالم بود قیافه زیبایی داشتم و خیلی شیطون بودم دوست داشتم تمام کار هار تجربه کنم تقریبا همه رو تجربه کرده بودم الا دوستی با جنس مخالف روبه روی مدرسمون یه بوتیک مردانه بود که رامین رو اون بوتیک کار میکرد قیافه زیبایی داشت تقریبا دل همه دخترای مدرسمون رو برده بود یه روز که توی حیاط مدرسه نشسته بودیم و بچه ها داشتن در مورد رامین صحبت میکردن تا اینکه یکی از دوستام گفت نگین تو که قشنگی چرا نمیری شانست رو امتحان کنی اون لحظه جلو دوستام بهم بر خورد زنگ کلاس رو زدن وقتی توی کلاس بودم تمام فکرو ذهنم پیش حرف دوستم بود با خودم گفتم من که همه چیز رو امتحان کردم این یکی رو هم امتحان میکنم اگه قبول کرد مدتی برای پز دادن جلو دوستام باهاش دوست میشم بعد رابطم رو باهاش قطع می کنم تو این فکرا بودم که زنگ زده شد اومدم خونه نهار خوردم کلی فک کردم تا به این نتیجه رسیدم عصر به بهانه خرید لباس برم تو مغازه اش عصر که شد یکم به خودم رسیدم و یه ارایش مختصری کردم و رفتم بیرون مسقیم رفتم به سمت مغازه رامین رفتم داخا مغازه دیدم رامین داره با مشتری هاش حرف میزنه منم از فرصت استفاده مردم رفتم تو نخش دیدم پسر خوش قیافه ای هستش یه لحظه به خودم اومدم دیدم داره نگام می کنه فورا خودمو جمع کردم گفت امرتون رو بفرمایید؟منم گفتم یه پیرهن مردانه واسه داداشم میخوام سایز داداشم رو بهش دادم چنتا مدل گذاشت جلوم منم یکی رو قبول کردم راستش رامین اصلا به من توجه نمی کرد و همین کم توجهی اون باعث شد من چند بار دیگه به بهانه های مختلف رفتم تو مغازه رامین تا اینکه یه بار دلو به دریا زدم و رفتم تو مغازه رامین داشت با مشتری هاش حرف میزد که من فورا یه نامه انداختم پشت ویترینش. فورا پولو حساب کردم و از مغازه اومدم بیرون اومدم خونه چند روز بود از رامین خبر نداشتم تا اینکه یه روز که از مدرسه اومدم خونه دیدم یه پیام واسم اومده پیام رو خوندم دیدم از طرغ رامینه توش نوشته بود از همون روز اولی که پا توی مغازش گذاشته بودم عاشق من شده فقط واسه این کاری نکرده که فکر کرده حتما من دوس پسر دارم و عاشق یکی دیگه ام و چنتا حرف دیگه منم فورا رفتم تو اتاقم و بهش زنگ زدم وقتی گوشیش رو جواب داد صداشو که شنیدم یه حس عجیبی بهم دست داد بعد گفتم میخوام باهاش دوست بشم خیلی خوشحال شد گفت نگین دوست دارم تا جون عاشقت هستم و میمونم از این حرفش خیلی خجالت کشیدم گفتم فردا میخوام جلو دوستام صدام کنی و باهم حرف بزنیم اونم قبول کرد صبح که مدرسه تموم شد از در مدرسه اومدم بیرون رامین صدام کرد دوستام با تعجب نگام میکردن و حسودیشان میشد فورا رفتم پیشش گفت سلام منم که اولین بار بود با یک پسر غریبه حرف میزدم هیچی نگفتم فهمید که خجالت میکشم باهاش حرف بزنم یکم قربون صدقم رفت و از هم خداحافظی کردیم خیلی خوشحال بودم که تونستم دلشو بدست بیارم چند ماه از رابطه منو رامین میگذشت منو رامین خیلی همدیگرو دوس داشتیم اگه یک روز نمیدیدمش شب خواب نمیبرد یه روز بهم زنگ زد و گفت دلم برات تنگ شده بیا من تو مغازه ام هستم منم قبول کردم و عصر رفتم پیشش کسی تو مغازه نبود نشستیم با هم حرف زدیم و غیر تا اینکه رامین گفت نگین تو جون منی اگه یه موقع تنهام بذاری میمیرم دستمو گذاشتم جلو دهنش و گفتم دیگه این حرفو نزن منم تو رو دوس دارم و محاله تنهات بذارم صورتش رو آورد جلو بوسم کرد وقتی این کارو کرد حس عجیبی بهم دست داد بعد از چند روز شب تو اتاقم بودم میخاستم بخوابم که رامین به گوشیم زنگ زد گفت یه خبر خوب برات دارم گفتم چیه؟ گفت با مامانم حرف زدم قراره زنگ بزنه خونتون واسه قرار خواستگاری؟ یه چیغ بلندی کشیدم از خوشحالی داشتم پر در میاوردم از هم خداحافظی مردیم اونشب از خوشحال خوابم نبرد صبح که پاشدم مامانم گفت دیشب کابوس دیدی که جیغ زدی؟ منم گفتم آره شب که شد تلفن خونمون زنگ خورد مامانم رفت جواب داد یه احوال پرسی رسمی کرد دیدم یه پیام برای گوشیم اومد رامین بود گفت مامانش داره با مامانم حرف میزنه فهمیدم مامانه رامینه بعد مامانم گفت قدمتون رو چشم و خداحافظی کرد یه نگاه به من کرد و لبخند زد خجالت کشیدم رفت سینی چایی رو آورد و نست پیش منو بابام بابام گفت کی بود؟گفت اجازه خواستن بیان خوستگاری نگین منم واسه پنج شنبه شب قرار گذاشتم دیگه روم نشد جلو مامان بابام بشینم فورا رفتم تو اتاقم به رامین زنگ زدم اونشب حدود ۲ساعت با رامین حرف زدم خیلی خوشحال بودم که دارم به عشقم میرسم روز پنج شنبه فرا رسید مامانم گفت برو خودتو اماده کن الال که بیان منم رفتم لباسی رو که به سلیقه ی رامین خریده بودمو پوشیدم یکم ارایش کردم و اومدم بیرون مامان یکم قربو صدقم رفت تا اینکه رامین اینا اومدن رامین اونشب خیلی خوشکل شده بود اونشب بابام گفت انشاا... دو سه روز دیگه جواب رو بهتون میدیم اونشب گذشت دو سه روز که گذشت یه شب بابام صدام کرد رفتم پیشش گفت دخترم من رفتم در موردش تحقیق کردم پسر خوبیه حالا دیگه نظر با خودته منم گفتم بابا هرچی خودتون صلاح میدنین بعد بابام اومد سرمو ماچ کرد مامانمم همینطور و داشت گریه میکرد بعد رفت به مامان رامین زنگ زد و جواب مثبت رو داد منم رفتم تو اتاق و به رامین زنگ زدم خیلی خوشحال بودم و رامین هم همینطور اونشب منو رامین در مورد آیندمون حرف میزدیم قرار شد فرداشب خونواده رامین بیان برای بقیه کار ها فردا شبش که اومدن همه کار ها تمام شده بود فقط مونده بود زمان نامزدی بابای رامین گفت راستش مت میخوایم چند روزی بریم مسافرت اگه خدابخواد بعداز اینکه از سفر برگشتیم مراسمو برگزار می کنیم فرداش من رفتم مغازه رامین واسه خداحافظی آخه عصرش عازم میشدن خیلی سخت بود جدایی از رامین برای ۱۰روز اون روز منو رامین کلی گریه کردیم تو مغازه بهم گفت یه هدیه خوشکل برات میارم و... همدیگرو بغل کردیم و دوباره رامین بوسم کرد خداحافظی کردم اومدم خونه یک هفته از رفتن رامین اینا میگذشت دلم براش یه ذره شده بود بهش زنگ زدم تا اینکه صداشو شنیدم گریه ام گرفت اونم پابه پای من گریه میکرد بعد گفت گریه نکن فردا برمیگردیم همدیگرو میبینیم از این حرفش خیلی خوشحال شدم از هم خداحافظی کردیم و و شب از خوشحالی اینکه رامین میخواد برگرده خوابم نمیبرد حدود ساعت۴صبح خوابیدم صبح که پاشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره اومدم نهار رو خوردم و نشستم چنتا فیلم نگاه کردم حدود ساعت ۵ بعداز ظهر بود به رامین زنگ زدم گفتم کجایی؟گفت خونه هستم گفتم به سلامت پس استراحتت رو بکن فردا میام بوتیکت ولی رامین گفت نه من میخوام همین الان ببینمت گفتم رامین تو خسته ای بگیر استراحتت رو بکن فردا همدیگررو میبینیم اما اینقد اصرار کرد تا اینکه راضی شدم جلو بوتیکش قرار بذاریم و همدیگرو ببینیم خونه رامین اینا تا مغازه رامین حدود نیم ساعت فاصله داشت منم خودمو اماده کردم و رفتم جلو بوتیکش ایستادم یک ساعت گذشت اما از رامین خبری نبود هرچی به گوشیش زنگ زدم خاموش بود عصبی شدم اومدم خونه دیگه بهش زنگ نزدم میخواستم خودمو براش بگیرم بعد از دو سه روز یه شماره ناشنشاس بهم زنگ زد جواب دادم گفت که دایی رامینه گفتم رامین کجاست چرا گوشیش خاموشه؟گفت رامین چند روز پیش میخواست بره بوتیکش که تو راه با یه ماشین سنگین تصادف کرده و درجا تموم کرده دیکه دنیا داشت دور سرم میچرخید وقتی به هوش اومدم دیدم مامانم بالای سرم هستش گفت نگین چی شده ؟ گفتم رامین فوت کرده فورا لباسم رو پوشیدم و رفتم خونه رامین اینا وقتی رسیدم دم در خونه مامانش اومد گفت تو باعث شدی رامین اون روز بیاد بوتیکش و اون حادثه اتفاق افتاد تو بجه ام رو از من گرفتی و.... دوباره بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم خونه رامین اینا بودم هممون رفتیم سرخاک رامین وقتی جنازه رامین رو اوردن دیگه هیچی برام مهم نبود رفتم بغلش کردم کلی گریه کردم گفتم رامین تو که میگفتی اگه من تنهات بذارم میمیری اما من که تنهات نذاشتم تو منو تنها گذاشتی حالا من بدون تو چیکار کنم مامانم اومد دستمو گرفت برد خونه دیگه شبو روزم شده بود گریه چندبار خودکشی کردم اما مامان بابام به موقع سر رسیدن و نذاشتن بمیرم دیگه تحمل زندگی بدون رامین رو ندارم برام دعا کنید بتونم نبودش رو تحمل کنم....
نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1396برچسب:,ساعت 14:39 توسط venus| |

وقتی تو با من نیستی از من چه می ماند
از من جز این هر لحظه فرسودن چه می ماند
از من چه می ماند جز این تکرار پی در پی
تکرار من در من مگر از من چه می ماند

غیر از خیالی خسته از تکرار تنهایی
غیر از غباری در لباس تن چه می ماند
از روزهای دیر بی فردا چه می آید؟
از لحظه های رفته ی روشن چه می ماند؟

 

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 18 مرداد 1394برچسب:,ساعت 18:3 توسط venus| |

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

 

 

نوشته شده در یک شنبه 18 مرداد 1394برچسب:,ساعت 17:40 توسط venus| |

نوشته شده در یک شنبه 18 مرداد 1394برچسب:,ساعت 17:34 توسط venus| |

امیدوارم تا وقتی من تنهام توأم تنها بمونی… امیدوارم هر زجری من کشیدمو می کشم توأم بکشی…

چون باید امثال تو یاد بگیرن دوست داشتن یعنی چی؟

 

 

نوشته شده در یک شنبه 18 مرداد 1394برچسب:,ساعت 17:28 توسط venus| |

برایت خاطراتی بر روی این دفتر سفید نوشتم

که هیچکسی نخواهد توانست چنین خاطرات شیرینی را

برای بار دوم برایت باز گوید.

چرا مرا شکستی ؟چرا؟

اشعاری برایت سرودم

که هیچ مجنونی نتوانست مهربانی و مظلومیت چهره ات را توصیف کند

چرا تنهایم گذاشتی ؟چرا؟

چهره پاک و معصومت را هزار بار بر روی ورق های باقی مانده وجودم نگاشتم

چرا این چنین کردی با من ؟چرا؟

زیباترین ستارگان آسمان را برایت چیدم.

خوشبو ترین گلهای سرخ را به پایت ریختم.

چرا این چنین شد/؟چرا؟

من که بودم؟

که هستم به کجا دارم می روم؟

 

نوشته شده در یک شنبه 18 مرداد 1394برچسب:,ساعت 17:6 توسط venus| |

درین محاکمه تفهیم اتهام ام کن

سپس به بوسه ی کارآمدی تمام ام کن

 

اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام،

تو با سیاست ابروی خویش رام ام کن

 

به اشتیاق تو جمعیتی ست در دل من

بگیر تنگ در آغوش و قتل عام ام کن

 

شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را

به پاس این همه سرگشتگی به نام ام کن

 

شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...

اگر که باب دلت نیستم حرام ام کن

 

لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم

تو مرحمت کن و با بوسه ای تمام ام کن
نوشته شده در سه شنبه 5 خرداد 1394برچسب:,ساعت 1:47 توسط venus| |

چشمانت کدام سو را مینگرد

هزار سال انتظار نگاهت

مرا نا امید نکرد

که اینک

وقتی تو در انتظار دخترک همسایه گام برمیداری

من بیجهت می گریم

و تو بی جهت میخندی

و آسمان نیز چون من

نوشته شده در سه شنبه 5 خرداد 1394برچسب:,ساعت 1:34 توسط venus| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ


پیام کوتاه - گویا آی تی - تک تمپ - آفساید | قالب وبلاگ - گرافیک - وبلاگ