باتو.......
بیهوده انتظار تو را دارم
دانم دگر تو بازنخواهی گشت
هر چند
اینجا بهشت شاد خدایان است
بی تو برای من
این سرزمین غم زده زندان است
حر ف های نگفتنی را شبها برای او مینویسم..... راه آسمان خلوت است ................................................................................................ خواهش میکنم پنجره را بازبگذار وبرو... هوای دلم به وسعت تمام حرف های نگفته گرفته است! وقتی تو با من نیستی از من چه می ماند غیر از خیالی خسته از تکرار تنهایی دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: امیدوارم تا وقتی من تنهام توأم تنها بمونی… امیدوارم هر زجری من کشیدمو می کشم توأم بکشی… چون باید امثال تو یاد بگیرن دوست داشتن یعنی چی؟ برایت خاطراتی بر روی این دفتر سفید نوشتم که هیچکسی نخواهد توانست چنین خاطرات شیرینی را برای بار دوم برایت باز گوید. چرا مرا شکستی ؟چرا؟ اشعاری برایت سرودم که هیچ مجنونی نتوانست مهربانی و مظلومیت چهره ات را توصیف کند چرا تنهایم گذاشتی ؟چرا؟ چهره پاک و معصومت را هزار بار بر روی ورق های باقی مانده وجودم نگاشتم چرا این چنین کردی با من ؟چرا؟ زیباترین ستارگان آسمان را برایت چیدم. خوشبو ترین گلهای سرخ را به پایت ریختم. چرا این چنین شد/؟چرا؟ من که بودم؟ که هستم به کجا دارم می روم؟ چشمانت کدام سو را مینگرد هزار سال انتظار نگاهت مرا نا امید نکرد که اینک وقتی تو در انتظار دخترک همسایه گام برمیداری من بیجهت می گریم و تو بی جهت میخندی و آسمان نیز چون من وقتي که تو در خيالِ مني خداحافظ عشق من روياي من خداحافظ بانوي شب هاي من خداحافظ اي عشق پركشيده كه در گزر زمان آرامشم را سركشيده خدا حافظ اي دختر خاكستري جواني ام را ربودي بسيار سريع خداحافظ صدفم مرواريدم بعد از تو عشق را از قلبم پر كشيدم پر نكشيدم پر كشاندي روزگارم را پراندي به خدا ميسپارمت اي صدف دريايي همانا تا امروز براي من همانند رويايي خواب آیینه دیده ام انگار با من از ماه گفتی و رفتی دیگر از عشق من نمیپرسم تو فقط آه گفتی و رفتی... عاشق شدم چونان نیلوفری بر روی آب چرخیدم و اما... و امروز من ب رنگ همان نیلوفرم آن روز در پشت پلک هایم قطره قطره عشق می جوشید اما امروز از لای خاطراتم قطره قطره خون می چکد آری "عشق" مرا کشتند من نیلوفری رقصان که در عمق دلش غزل نهفته بود اینجا مینویسم شاید گذر زمان تو را هم یه روز برای خواندن این مطلب به اینجا بکشاند... من همانم که با اینکه میدانستم تو نمیتوانی با من باشی ولی باز دوستت داشتم. منی که میدانستم بیشتر از نصف حرفهایت راست نبود ولی به احترام دلم باور میکردم! و ندانستی که آنهایی که نصف شب با آنها میحرفی و وقتی اس ام اس هایی من نمیآیند میگفتی لابد حافظه پر شده است!!!! همه رفتنی أند و فقط چند روزی تو را میخواهند. من تمام اینها را میدانستم. ولی دوستت داشتم اي عشق ! تو مرا بخش و به خود وامگذار! . دفتر شعر من امروز عجب بغضي داشت ازشهرقصه هاامدم وتوراپيداكردم این سطر مختصر را گفتم که او بخواند چه شده ای دل دیوانه ؟ هوایش کردی ؟ داستان واقعی حدود سیزده چهارده سالم بود که به عروسی دختر عمم دعوت شدیم.بعد از چند روز انتظار روز عروسی فرا رسید. البته این را یادآور کنم که دراقوام ما رسم بر این هست که عروسی را به صورت مختلط برگذار می کنند. روز عروسی بود که دختر عمه ی کوچولوی من با رقص زیبای خود همه ی حاضرین را از زنهای فامیل گرفته تا مرد های فامیل از جمله من را شیفته ی خود کرده بود. اونوقت بود که یه حس غریب بهم دست داده بود و کارم شده بود تماشای (آرزو دخترعمم) البته آرزو اسم مستعاری هست که من برای اون انتخاب کردم.خلاصه از روز عروسی به بعد هر چی بیشتر میگذشت و من اونو میدیدم بیشتر شیفته ی زیبایی او میشدم.اونوقت اسم این احساسی که در من بوجود اومده بود را نمی دونستم چیه.از این اتفاق یکی دو سالی گذشت و من روز به روز به اون بیشتر وابسته میشدم و اونوقت بود که فهمیدم زندگی بدون او برام مفهومی نداره و متوجه عشق خودم نسبت به او شدم.از اون به بعد منتظر آخر هفته ها می موندم که با خانواده به دیدن اونها بریم و من آرزو را ببینم.وقتی که اونجا میرفتیم و من اونو میدیم صورت زیبا و معصومانه ی او واز همه مهمتر نجابت او باعث میشد که جرات نگاه کردن به صورت زیبا آرزو را نداشتم و حتی بیشتر وقت ها جرات سلام کردن به اونو پیدا نمی کردم.هرچقدر آرزو بزرگتر میشد بر زیبایی های او افزوده میشد و من بیشتر عاشق او میشدم .این اتفاقات گذشت و گذشت تا اینکه... A اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی… يك نفر براي يك نفر دلش گرفته است از غروب جمعه بيشتر دلش گرفته است يك نفر شبيه آب، يك نفر شبيه خاك خاك تشنه،سوخته،پكر،دلش گرفته است يك نفر شبيه قاصدك هميشه در سفر يك نفر هميشه بي خبر دلش گرفته است يك نفر به عمق چشمش اشك خيمه مي زند مثل بغض ابر آنقدر دلش گرفته است كه آسمان براي چشم هاي غصه دار او مثل هر غروب ، هر سحر ، دلش گرفته است آسمان! به آفتاب مهربان من بگو گاه گاه ، بي بهانه ، گر دلش گرفته است يك نفر شبيه ابر بي حضور آفتاب باز از هميشه بيشتر دلش گرفته است او مي دود و كوچه كوچه داد مي زند يك نفر براي يك نفر ، دلش گرفته است دوست دارم تو سخن گویی و من گوش كنم غم دل را به كلام تو فراموش كنم سینه بشكافم و قلبم به تو تقدیم كنم تا بدانی كه فقط جای تو در قلب من است بیهوده انتظار تو را دارم دانم دگر تو بازنخواهی گشت هر چند اینجا بهشت شاد خدایان است بی تو برای من این سرزمین غم زده زندان است می خوام بلندداد بزنم که زندگیم فقط تویی شب و تنهایی" باز شب شد و من تنهایم آهسته تو را شیدایم باز شب شد و این تاریکی مشت کوبید به رویاهایم باز شب شد و من تا به سحر خیره در ماه تو را می یابم باز شب شد و من چون کولی در تب آمدنت بی تابم گفته بودی که شبی می آیی امشبم منتظرت می مانم پشت این پنجره و این ظلمت باز شعرهای تو را می خوانم نکند باز نیایی و دگر هرشب این قصه به تکرار کنم نکند این دل بیمارم را پشت این پنجره تیمار کنم باز شب شد و من بار دگر می روم پنجره را بگشایم باز شب شد و این تاریکی مشت کوبید به رویاهایم
از من جز این هر لحظه فرسودن چه می ماند
از من چه می ماند جز این تکرار پی در پی
تکرار من در من مگر از من چه می ماند
غیر از غباری در لباس تن چه می ماند
از روزهای دیر بی فردا چه می آید؟
از لحظه های رفته ی روشن چه می ماند؟
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
سپس به بوسه ی کارآمدی تمام ام کن
اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام،
تو با سیاست ابروی خویش رام ام کن
به اشتیاق تو جمعیتی ست در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عام ام کن
شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نام ام کن
شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...
اگر که باب دلت نیستم حرام ام کن
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه ای تمام ام کن
به برگ ريزان هم اميد دارم
برگ ها را چون خيال هايِ با تو بودن
به دورِ سرم مي ريزم
و شکوفه هايِ احساسم
هنوز هم که هنوز
بويِ تو را مي دهند
اينجا ميانِ همه،
و من و تنهايي؛
تو تنها خيالِ مني
قدم در راهم نگذار
چرا که به سختی
قافیه ای دزدیدم از نگاهت
تا شعری نویسم برایت
درست در لحظه دیدارت
قلم لرزید و اشوبی گشت
پیدا و خط زدمش زیرا
نخواهم شعری را
که عاشقتر از من است
من اگر تلخم گه اگر شيرين
من اگر زشتم گه اگر زيبا
اگرم در هستي يا كه در نيستي ام ، غرقم
من اگر مستم وديوانه يا كه هشيارم و فرزانه
من اگر گه خودم هستم و گه توام
تو مرا بخش و به خود وامگذار !
اي عشق جانسوزم !
اگر رد ميكني رد كن ولي من به جز درگاه تو جايي ندارم .
به جز تو باكسي كاري ندارم
بين الفاظ ترش قطره باران مي كاشت
بين خط
هاي سياهي كه به تن مي افزود
خستگي را مي گرفت در بر خود مي كاشت
دفتر شعر من
امروز پر از دلتنگيست
بين هر حرف كه ميگفت بذر غم مي كاشت
خشم من مشت شد و
بر دل او چنگ كشيد
ليك او رد تا بر بدن كاغذ بي خط مي كاشت
دفتر شعر من امروز
سنگ صبورم شده بود
هرچه غم بود گرفته جايش محبت مي كاشت
دفتر شعر من امروز
خودش را ميكشت
ليك اميد دردل خسته سميه مي كاشت
باهرنگاهت به اينده اميدپيداكردم
روزي اومدم
پشت پنجره ي اتاقت
ديدم سايه غم به روي چهره زيبايت
صداي شكستن بغضت
تيربرقلب مسافرپرتاب كرد
صداي گريه ات عرش اسمان را كركرد
مراديدي ولي
چشمهايت رابستي
اشك چشمانم راديدي وخنديدي
صدايت ازگريه وبغض گرفته بود
چراصدايم كردي ولي صدايت بابغض بود؟؟
هرچند به او نگفتم ، میخواهم او بداند
او اولش نمیخواست ترکم کند ولیکن
فهمید راز من را ، او رفت تا بماند
با دو چشمان پر از اشک صدایش کردی ؟
گفته بودم که دلش معدن بی معرفتی ست
تو نشستی و دلت خوش به وفایش کردی ؟
دیروز گذشت و پیش خود گفتم فردا در راه است
فردا آمد و دیدم هنوز دلم چشم به راه است
مدتی گذشت و هنوز هم در حسرت دیروزم
چه فایده دارد وقتی روز به روز از غم عشقت میسوزم.....
:ادامه مطلب:تنهایی ...
باتو.......
خوبی ها رو جمع بزنم بگم دلو جونم تویی
بدی رو تفریق کنم به عشق ضرب دو بدم
بگم که تویی زندگیم
فقط تویی
نمی زارم کسی بیاد جذر محبت بگیره
زودی بهش توان میدم تا عشقمون جون بگیره
اینو بدون
هر جا باشم عشق تو تقسیم نمیشه
معادله ی عشقمون بدون تو حل نمیشه
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |
پیام کوتاه - گویا آی تی - تک تمپ - آفساید | قالب وبلاگ - گرافیک - وبلاگ