عــــــاشــــقـــــــان از هــــم جـــــــــدا
داستان عاشقانه واقعی.شهر عاشقانه
نظرات شما عزیزان:
سپس به بوسه ی کارآمدی تمام ام کن
اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام،
تو با سیاست ابروی خویش رام ام کن
به اشتیاق تو جمعیتی ست در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عام ام کن
شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نام ام کن
شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...
اگر که باب دلت نیستم حرام ام کن
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه ای تمام ام کن
خوش حال میشم به وبلاگ منم یه سری بزنید
تا خاموشیم نشان فراموشیم نباشد
ای فراموش نشدنی ….
اما امروز فهمیدم که اتفاق خواهد افتاد
این ما هستیم که نباید با او بیفتیم …!
روزگارتان پر از اتفاقهای قشنگ…!!!
هر چند گاهی به طرز نومید کننده ای در اندوه بسر می برم،
ولی با این حال در آن زمان میدانم،
و مطمئن هستم،
که هنوز زنده بودن و زندگی کردن چیز باشکوهیست …
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |