عــــــاشــــقـــــــان از هــــم جـــــــــدا
داستان عاشقانه واقعی.شهر عاشقانه
دفتر شعر من امروز عجب بغضي داشت
نظرات شما عزیزان:
بين الفاظ ترش قطره باران مي كاشت
بين خط
هاي سياهي كه به تن مي افزود
خستگي را مي گرفت در بر خود مي كاشت
دفتر شعر من
امروز پر از دلتنگيست
بين هر حرف كه ميگفت بذر غم مي كاشت
خشم من مشت شد و
بر دل او چنگ كشيد
ليك او رد تا بر بدن كاغذ بي خط مي كاشت
دفتر شعر من امروز
سنگ صبورم شده بود
هرچه غم بود گرفته جايش محبت مي كاشت
دفتر شعر من امروز
خودش را ميكشت
ليك اميد دردل خسته سميه مي كاشت
برای بعضـــی دردـ هـا نه میتوان گریــــــه کَــرد
نه میتوان فریــــــآد زد
برای بعضـــی دردـها
فقـــط میتوان
نگــــآه کَرد و
بی صـــــدا شکست
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |